تو ڪیستی ڪه محال از تو شڪل میبندد سوال پشت سوال از تو شڪل میبندد تو ڪیستی ڪه هوا را گرفته ای از من خودم ڪه هیچ خدا را گرفته ای از من شانه به شانه یِ رویا قدم میزنم و نشانی چڪاوڬ ها را از روزنه یِ همیشه سبزِ چشم هایت میپرسم بمان در طلوع ناب چڪامه ها که بی تو به نام اندوه خوانده میشوم در تڪرارِ ازلیِ افسانه ها ڪَاهے سر بزن بہ حوالیِ رویاهایم مثلا بیا و یواشڪے تنهاییام را ببوس یا غافلڪَیرانہ دلتنڪَیام را در آغوش بڪَیر بڪَذار ڪَرم شود خیالم از سردے ِ نبودنهایت و خیال عطر تنت اغواگرے ست ڪه سڪوت شب را به غوغا مے ڪشد ڪه بمن میخندی دوباره دلم ضعف میرود دوباره واژه ها صف میکشند برای سرودنت برای بوسیدنت دوباره بیچاره ات میشود دوباره عاشقت
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|